اشعار عاشقانـه و زیبای سعدی

زیباترین شعرهای عاشقانـه سعدی، دانلود اهنگ بیا دلبر خطر داری جدایی اشعار عاشقانـه سعدی، شعرهای زیبای رمانتیک، شعر عشق، زیباترین شعرهای عاشقانـه

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی کـه تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر ندم بـه قیـامت کـه چه خواهی

دوست ما را و همـه نعمت فردوس شما را

گر سرم مـی‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند بعد از من کـه به سر برد وفا را

خنک آن درد کـه یـارم بـه عیـادت بـه سر آید

دردمندان بـه چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو درون آیینـه نگه کن

تا بدانی کـه چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل بـه دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو مـی‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همـی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همـه را دیده بـه رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مـهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مـهرگیـا را

هیچ هشیـار ملامت نکند مستی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

اشعار عاشقانـه سعدی شیرازی

مجنون عشق را دگر امروز حالت است

کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است

فرهاد را از آن چه کـه شیرین ترش کند

این را شکیب نیست گر آن را ملالت است

عذرا کـه نانوشته بخواند حدیث عشق

داند کـه آب دیدهٔ وامق رسالت است

مطرب همـین طریق غزل گو نگاه دار

کاین ره کـه برگرفت بـه جایی دلالت است

ای مدعی کـه مـی‌گذری بر کنار آب

ما را کـه غرقه‌ایم ندانی چه حالت است

زین درون کجا رویم کـه ما را بـه خاک او

واو را بـه خون ما کـه بریزد حوالت است

گر سر قدم نمـی‌کنمش پیش اهل دل

سر بر نمـی‌کنم کـه مقام خجالت است

جز یـاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است

جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است

ما را دگر معامله با هیچنماند

بیعی کـه بی حضور تو کردم اقالت است

از هر جفات بوی وفایی همـی‌دهد

در هر تعنتیت هزار استمالت است

سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او

علمـی کـه ره بـه حق ننماید جهالت است

گلچین اشعار و غزلیـات سعدی

من بی‌ مایـه کـه باشم کـه خریدار تو باشم

حیف باشد کـه تو یـار من و من یـار تو باشم

تو مگر سایـه لطفی بـه سر وقت من آری

که من آن مایـه ندارم کـه به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم کـه من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

 شعر عاشقانـه

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند بـه هر بام و درت

جرم بیگانـه نباشد کـه تو خود صورت خویش

گر درون آیینـه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمـی‌یـارم داد

تا نباید کـه بشوراند خواب سحرت

شعرهای زیبای سعدی

علاج واقعه پیش از وقوع حتما کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنـه سیل چو بگرفت،سد نشاید بست

اشعار عاشقانـه

کهن شود همـه را بـه روزگار ارادت

مگر مرا کـه همان عشق اولست و زیـادت

گرم جواز نباشد بـه پیشگاه قبولت

کجا روم کـه نمـیرم بر آستان عبادت

مرا بـه روز قیـامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت کـه نظر مـی‌کنی بـه حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش بـه انتظار عیـادت

زیباترین شعرهای عاشقانـه 

چه فتنـه بود کـه حسن تو درون جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمـی‌توان انداخت

بلای غمزه نامـهربان خون خوارت

چه خون کـه در دل یـاران مـهربان انداخت

شعر زیبای رمانتیک 

تو را حکایت ما مختصر بـه گوش آید

که حال تشنـه نمـی‌دانی ای گل سیراب

اگر چراغ بمـیرد صبا چه غم دارد

و گر بریزد کتان چه غم خورد مـهتاب

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

اشعار رمانتیک 

ای مـهر تو درون دل‌ها وی مـهر تو بر لب‌ها

وی شور تو درون سرها وی سر تو درون جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همـه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همـه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته درون دامن

کوته نظری باشد رفتن بـه گلستان‌ها

آن را کـه چنین دردی از پای دراندازد

باید کـه فروشوید دست از همـه درمان‌ها

یک غزل از سعدی

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یـاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا بـه خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست درون آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو کـه زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت مـی‌گوید

بنده‌ام بنده بـه کشتن ده و مفروش مرا

عنوشته از شعر سعدی به منظور پروفایل

اشعار عاشقانـه سعدی

از هر چه مـی‌رود سخن دوست خوشترست

پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

من درون مـیان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد کـه در مـیان نبود شمع گو بمـیر

چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار بـه صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان مـی‌روم کـه در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز کـه نزلی محقرست

کاش آن بـه خشم رفته ما آشتی کنان

بازآمدی کـه دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم کـه مـی‌ ز غمت دود مجمرست

شب های بی توام شب گورست درون خیـال

ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینـه گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیـال بیـهده بستی امـید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنـهار از این امـید درازت کـه در دلست

هیـهات از این خیـال محالت کـه در سرست

غزل عاشقانـه از سعدی

ما همـه چشمـیم و تو نور ای صنم

چشم بد از روی تو دور ای صنم

روی مپوشان کـه بهشتی بود

هر کـه ببیند چو تو حور ای صنم

حور خطا گفتم اگر خواندمت

ترک ادب رفت و قصور ای صنم

تا بـه کرم خرده نگیری کـه من

غایبم از ذوق حضور ای صنم

روی تو بر پشت زمـین خلق را

موجب فتنـه‌ست و فتور ای صنم

این همـه دلبندی و خوبی تو را

موضع نازست و غرور ای صنم

سروبنی خاسته چون قامتت

تا ننشینیم صبور ای صنم

این همـه طوفان بـه سرم مـی‌رود

از جگری همچو تنور ای صنم

سعدی از این چشمـه حیوان کـه خورد

سیر نگردد بـه مرور ای صنم

 اشعار زیبای عاشقانـه

آن کـه هلاک من همـی‌خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی نکند ملامتش

مـیوه نمـی‌دهد به باغ تفرجست و بس

جز بـه نظر نمـی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمـی‌کنم کان کـه مریض عشق شد

هیچ دوا نیـاورد باز بـه استقامتش

هر کـه فدا نمـی‌کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور که تا نخوری ندامتش

جنگ نمـی‌کنم اگر دست بـه تیغ مـی‌برد

بلکه بـه خون مطالبت هم نکنم قیـامتش

کاش کـه در قیـامتش بار دگر بدیدمـی

کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر کـه هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیـا بر خبر سلامتش

 شعر عشق

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم

چه کنم نمـی‌توانم کـه نظر نگاه دارم

ستم ازیست بر من کـه ضرورتست بردن

نـه قرار زخم خوردن نـه مجال آه دارم

نـه فراغت نشستن نـه شکیب رخت بستن

نـه مقام ایستادن نـه گریزگاه دارم

نـه اگر همـی‌نشینم نظری کند بـه رحمت

نـه اگر همـی‌گریزم دگری پناه دارم

بسم از قبول عامـی و صلاح نیک نامـی

چو بـه ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم

تن من فدای جانت سر بنده وآستانت

چه مرا بـه از گدایی چو تو پادشاه دارم

چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد

نـه مروتست اگر من نظر تباه دارم

چه شبست یـا رب امشب کـه ستاره‌ای برآمد

که دگر نـه عشق خورشید و نـه مـهر ماه دارم

مکنید دردمندان گله از شب جدایی

که من این صباح روشن ز شب سیـاه دارم

که نـه روی خوب دیدن گنـهست پیش سعدی

تو گمان نیک بردی کـه من این گناه دارم

چشم چپ خویشتن برآرم

تا چشم نبیندت بـه جز راست

✦✦✦

شب دراز بـه امـید صبح بیدارم

مگر کـه بوی تو آرد نسیم اسحارم

✦✦✦

اگر بـه خوردن خون آمدی هلا برخیز

و گر بـه بردن دل آمدی بیـا ای دوست

✦✦✦

چنان بـه موی تو آشفته‌ام بـه بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه درون دو عالم هست

✦✦✦

روا بود کـه چنین بی‌حساب دل ببری

مکن کـه مظلمـه خلق را جزایی هست

✦✦✦

تا خیـال قد و بالای تو درون فکر منست

گر خلایق همـه سروند چو سرو آزادم

✦✦✦

روی مپوشان کـه بهشتی بود

هر کـه ببیند چو تو حور ای صنم

✦✦✦

گیسوت عنبرینـه گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

✦✦✦

تو را درون آینـه دیدن جمال طلعت خویش

بیـان کند کـه چه بودست ناشکیبا را

✦✦✦

بیـا بیـا صنما کز سر پریشانی

نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم

✦✦✦

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

✦✦✦

گر فلاطون بـه حکیمـی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نـهانش

✦✦✦

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یـارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانـه ما را

✦✦✦

تا تو بـه خاطر منی نگذشت بر دلم

مثل تو کیست درون جهان که تا ز تو مـهر بگسلم

✦✦✦

به سخن راست نیـاید کـه چه شیرین سخنی

وین عجبتر کـه تو شیرینی و من فرهادم

✦✦✦

غلام قامت آن لعبتم کـه بر قد او

بریده‌اند لطافت چو جامـه بر بدنش

✦✦✦

عمر من هست زلف تو بو کـه دراز بینمش

جان من هست لعل تو بو کـه بهرسانمش

✦✦✦

مرا بـه عشق تو اندیشـه از ملامت نیست

وگر کنند ملامت نـه بر من تنـهاست

✦✦✦

ای یـار کجایی کـه در آغوش نـه‌ای

و امشب بر ما نشسته چون دوش نـه‌ای


نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که بـه روی دوست ماند کـه برافکند نقابی

✦✦✦

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز درون خیـالی و ندانمت کجایی

✦✦✦

در چشم بامدادان بـه بهشت برگشودن

نـه چنان لطیف باشد کـه به دوست برگشایی

✦✦✦

نـه چنین حساب کردم چو تو دوست مـی‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

✦✦✦

او مـی‌رود دامن کشان من زهر تنـهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم مـی‌رود

✦✦✦

آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو

تا نرسم ز دامنت دست امـید نگسلم

✦✦✦

سعدی بـه روزگاران مـهری نشسته درون دل

بیرون نمـی‌توان کرد الا بـه روزگاران

✦✦✦

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من

لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟

✦✦✦

من از تو صبر ندارم کـه بی تو بنشینم

کسی دگر نتوانم کـه بر تو بگزینم

✦✦✦

من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد

که درون بهشت نیـارد خدای غمگینم

✦✦✦

در آن نفس کـه بمـیرم درون آرزوی تو باشم

بدان امـید دهم جان کـه خاک کوی تو باشم

✦✦✦

چشمـی کـه جمال تو ندیده‌ست چه دیده‌ست؟

افسوس بر اینان کـه به غفلت گذرانند

✦✦✦

سعدی بـه جفا ترک محبت نتوان گفت

بر درون بنشینم اگر از خانـه برانند

✦✦✦

دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی

ور زان کـه غم غم توست آن نیز هم برآید

✦✦✦

حیف بود مردن بی عاشقی

تا نفسی داری و نفسی بکوش

✦✦✦

ز دستم بر نمـی‌خیزد کـه یک دم بی تو بنشینم

به جز رویت نمـی‌خواهم کـه روی هیچ بینم

✦✦✦

ناله زیر و زار من زارتر هست هر زمان

بس کـه به هجر مـی‌دهد عشق تو گوشمال من

✦✦✦

چه خوشست درون فراقی همـه عمر صبر

به امـید آن کـه روزی بـه کف اوفتد وصالی

 

ترجیع بند عاشقانـه سعدی

این ترجیع‌بند از ترجیعات شگفت‌انگیز عاشقانـه است، مجموعاً 22 بند دارد کـه با بیت «بنشینم و صبر پیش گیرم/دنباله کار خویش گیرم» از یکدیگر جدا مـی‌شوند. دانلود اهنگ بیا دلبر خطر داری جدایی گروه فرهنگ و هنر ستاره ابیـات منتخب 10 بند از زیباترین بندها را به منظور شما برگزیده است.


ای سرو بلند قامت دوست

وه وه کـه شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو مـیراد

هر سرو سهی کـه برجوست

نازک بدنی کـه مـی‌نگنجد

در زیر قبا چو غنچه درون پوست

مـه پاره بـه بام اگر برآید

که فرق کند کـه ماه یـا اوست؟

آن خرمن گل نـه گل کـه باغ است

نـه باغ ارم کـه باغ مـینوست

آن گوی معنبرست درون جیب

یـا بوی دهان عنبرین بوست…

مـی‌سوزد و همچنان هوادار

مـی‌مـیرد و همچنان دعاگوست

خون دل عاشقان مشتاق

در گردن دیده بلاجوست

من بنده لعبتان سیمـین

کاخر دل آدمـی نـه از روست

بسیـار ملامتم بد

کاندر پی او مرو کـه بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان

این شرط وفا بود کـه بی‌دوست

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

 

در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد کـه بشکنند و سوگند

دیگر نرود بـه هیچ مطلوب

خاطر کـه گرفت با تو پیوند

از پیش تو راه رفتنم نیست

همچون مگس از برابر قند

عشق آمد و رسم عقل برداشت

شوق آمد و بیخ صبر برکند

در هیچ زمانـه‌ای نزاده‌ست

مادر بـه جمال چون تو فرزند

باد هست نصیحت رفیقان

واندوه فراق کوه الوند

من نیستم اری دگر هست

از دوست بـه یـاد دوست خرسند

این جور کـه مـی‌بریم که تا کی؟

وین صبر کـه مـی‌کنیم که تا چند؟…

افتادم و مصلحت چنین بود

بی بند نگیرد آدمـی پند

مستوجب این و بیش از اینم

باشد کـه چو مردم خردمند

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

 

چشمـی کـه نظر نگه ندارد

بس فتنـه کـه با سر دل آرد

آهوی کمند زلف خوبان

خود را بـه هلاک مـی‌سپارد

فریـاد ز دست نقش، فریـاد

و آن دست کـه نقش مـی‌نگارد

حاجت بـه دریست ما را

کاو حاجت نمـی‌گزارد

گویند برو ز پیش جورش

من مـی‌روم او نمـی‌گذارد

من خود نـه بـه اختیـار خویشم

گر دست ز دامنم بدارد

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

 

ای دل نـه هزار عهد کردی

کاندر طلب هوا نگردی؟

را چه گنـه تو خویشتن را

بر تیغ زدی و زخم خوردی

دیدی کـه چگونـه حاصل آمد

از دعوی عشق روی زردی؟

یـا دل بنـهی بـه جور و بیداد

یـا قصه عشق درنوردی

ای سیم تن سیـاه گیسو

کز فکر سرم سپید کردی

بسیـار سیـه، سپید کردست

دوران سپهر لاجوردی

صلحست مـیان کفر و اسلام

با ما تو هنوز درون نبردی

سر بیش گران مکن، کـه کردیم

اقرار بـه بندگی و خردی

با درد توام خوشست ازیراک

هم دردی و هم دوای دردی

گفتی کـه صبور باش، هیـهات

دل موضع صبر بود و بردی

هم چاره تحملست و تسلیم

ورنـه بـه کدام جهد و مردی

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

 

بگذشت و نگه نکرد با من

در پای کشان، ز کبر دامن

دو نرگس مست نیم خوابش

در پیش و به حسرت از قفا من

ای قبله دوستان مشتاق

گر با همـه آن کنی کـه با من

بسیـاران کـه جان شیرین

در پای تو ریزد اولا من

گفتم کـه شکایتی بخوانم

از دست تو پیش پادشا من

کاین سخت دلی و سست مـهری

جرم از طرف تو بود یـا من؟

دیدم کـه نـه شرط مـهربانیست

گر بانگ برآرم از جفا من

گر سر برود فدای پایت

دست از تو نمـی‌کنم رها من

جز وصل توام حرام بادا

حاجت کـه بخواهم از خدا من

گویندم ازو نظر بپرهیز

پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده‌ای کـه یـاری

بی‌یـار صبور بود که تا من

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

اشعار عاشقانـه سعدی 


گل را مبرید پیش من نام

با حسن وجود آن گل اندام

انگشت‌نمای خلق بودیم

مانند هلال از آن مـه تام

بر ما همـه عیب‌ها بگفتند

یـا قوم الی متی و حتام؟

ما خود زده‌ایم جام بر سنگ

دیگر مزنید سنگ بر جام

آخر نگهی بـه سوی ما کن

ای دولت خاص و حسرت عام

بس درون طلب تو دیگ سودا

پختیم و هنوز کار ما خام

درمان اسیر عشق صبرست

تا خود بـه کجا رسد سرانجام

من درون قدم تو خاک بادم

باشد کـه تو بر سرم نـهی گام

دور از تو شکیب چند باشد؟

ممکن نشود بر آتش آرام

در دام غمت چو مرغ وحشی

مـی‌پیچم و سخت مـی‌شود دام

من بی تو نـه راضیم ولیکن

چون کام نمـی‌دهی بـه ناکام

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

 

ای زلف تو هر خمـی کمندی

چشمت بـه کرشمـه چشم‌بندی

مخرام بدین صفت مبادا

کز چشم بدت رسد گزندی

ای آینـه ایمنی کـه ناگاه

در تو رسد آه دردمندی

یـا چهره بپوش یـا بسوزان

بر روی چو آتشت سپندی

دیوانـه عشقت ای پریروی

عاقل نشود بـه هیچ پندی

تلخست دهان عیشم از صبر

ای تنگ شکر بیـار قندی

ای سرو بـه قامتش چه مانی؟

زیباست ولی نـه هر بلندی

گریم بـه امـید و دشمنانم

بر گریـه زنند ریشخندی

کاجی ز درم درآمدی دوست

تا دیده دشمنان دی

یـارب چه شدی اگر بـه رحمت

باری سوی ما نظر فکندی؟

یکچند بـه خیره عمر بگذشت

من بعد بر آن سرم کـه چندی

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

 

آیـا کـه بهرسید جانم

آوخ کـه ز دست شد عنانم

دید چو من ضعیف هرگز

کز هستی خویش درون گمانم؟

پروانـه‌ام اوفتان و خیزان

یکباره بسوز و وارهانم

گر لطف کنی بجای اینم

ور جور کنی سزای آنم

جز نقش تو نیست درون ضمـیرم

جز نام تو نیست بر زبانم

گر تلخ کنی بـه دوریم عیش

یـادت چو شکر کند دهانم

اسرار تو پیش نگویم

اوصاف تو پیش نخوانم

با درد تو یـاوری ندارم

وز دست تو مخلصی ندانم

عاقل بجهد ز پیش شمشیر

من کشته سر بر آستانم

چون درون تو نمـی‌توان رسیدن

به زان نبود کـه تا توانم

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

 

در پای تو هرکه سر نینداخت

از روی تو پرده بر نینداخت

در تو نرسید و پی غلط کرد

آن مرغ کـه بال و پر نینداخت

با رخ تو نباخت اسبی

تا جان چو پیـاده درون نینداخت

نفزود غم تو روشنایی

آن را کـه چو شمع سر نینداخت

بارت بکشم کـه مرد معنی

در باخت سر و سپر نینداخت

جان داد و درون بـه خلق ننمود

خون خورد و سخن بـه در نینداخت

روزی گفتمـی چون من جان

از بهر تو درون خطر نینداخت

گفتا نـه کـه تیر چشم مستم

صید از تو ضعیفتر نینداخت

با آنکه همـه نظر درون اویم

روزی سوی ما نظر نینداخت

نومـید نیم کـه چشم لطفی

بر من فکند، و گر نینداخت

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

 

شد موسم سبزه و تماشا

برخیز و بیـا بـه سوی صحرا

کان فتنـه کـه روی خوب دارد

هرجا کـه نشست خاست غوغا

صاحبنظری کـه دید رویش

دیوانـه عشق گشت و شیدا

دانی نکند قبول هرگز

دیوانـه حدیث مرد دانا

چشم از پی دیدن تو دارم

من بی تو خسم کنار دریـا

از جور رقیب تو ننالم

خارست نخست بار خرما

سعدی غم دل نـهفته مـی‌دار

تا مـی‌نشوی ز غیر رسوا

گفتست مگر حسود با تو

زنـهار مرو ازین بعد آنجا

من نیز اگرچه ناشکیبم

روزی دو به منظور مصلحت را

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

. دانلود اهنگ بیا دلبر خطر داری جدایی : دانلود اهنگ بیا دلبر خطر داری جدایی




[اشعار عاشقانـه سعدی؛ زیباترین شعرهای عاشقانـه و رمانتیک سعدی دانلود اهنگ بیا دلبر خطر داری جدایی]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 20 Aug 2018 07:54:00 +0000